پنــج ســاله بــودم کــه در یکــی از عصرهــای یکــی از روزهــای تابســتان صــدای
درد دل کردنهــای دوســت پــدرم را کــه از شــغل خــودش میگفــت و همزمــان
صـدای وحشـی قلـماش کـه در حـال خطاطی بـود، با عمـق جانم حـس کـردم. پدرم
دلـداریاش مـیداد و مـن کنجکاوانـه گوشهایـم را تیـز کـرده بـودم کـه بشـنوم. درد دل ِ هــای آن روز دوســت پــدرم مربــوط میشــد بــه شــغلاش کــه مــددکاری زنــدان بــود. مــن همــان موقــع در دلــم آرزو کــردم کاش میتوانســتم اتاقــی پــر از اســباببازی بــرای کــودکان زنــدان بســازم.
|